تئاتر خیابانی یکی از اشکال نمایشی است که کمتر در جامعه ما و حتی در میان هنرمندان مورد توجه واقع شده است. این نمایش که غالباً در فضای باز انجام میشود، به واسطه صمیمیت حاکم بر فضای آن، و نیز به خاطر بیان دردهای اجتماعی، میتواند در جامعه مؤثر واقع شود. تئاتر خیابانی کارکردی دوگانه دارد، نخست، کارکرد جشنوارهای آن است که به صورت نمایشهای دسته جمعی و کارناوالهای شادی برگزار میشود و سبب ایجاد همدلی در میان شهروندان میشود؛ اما کارکرد دیگر آن، اجرای نمایشهایی است که دارای ویژگیهای اعتراضآمیز و عصیانگرانهای است، که بیانگر تناقضهای فرهنگی و یا کاستیهای اجتماعی است. در این مقاله، ضمن شناسایی رویکردهای گوناگون موجود در عرصه این گونه نمایش، به بررسی ویژگیها و دغدغههای موجود در آن میپردازیم، و راهبردهای لازم را برای رسیدن به قابلیتهای مؤثر آفرینش هنری بررسی میکنیم.
این کتاب مجموعهای از مقالات ارائه شده به «گردهمایی مکتب اصفهان» در بخش نمایش است که در سال 1385 خورشیدی در تهران و اصفهان برگزار شد. عناوین برخی از مقالات و نویسندگان آنها عبارتند از: اجرای نمایشهای مذهبی ایرانی/ رحمت امینی، مکان تعزیه مرکز عالم/ امیرکاوس بالازاده، نقش و کارکرد اجتماعی فرهنگی و هنری تعزیهخوانی در جامعه سنتی ایران/ علو بلوکباشی، دلقکان و متلکگویان عصر صفوی/ رضا مولایی، نقالی در دوره صفویه/ محمدحسین ناصربخت.
تئاتر قرن بيستم فرانسه، متاثر از دو جنگ جهاني اول و دوم، دستخوش تحولاتي شد که بارزترين آن به کنار نهادن و دگرگون کردن اصول نمايشي مرسوم تا به آن زمان بوده است. ساموئل بکت (Samuel Beckett) که بيشک از نامآوران و مبتکران عرصه تئاتر آوانگارد است، در جستجوي تئاتري با قالبي عريان و به دور از قراردادهاي نمايشي و مقررات صحنه است. تئاتر بکت را ميتوان مقطع و سرآغاز شيوه نويني در سبک نوشتاري، شخصيتپردازي و گرهگشايي نهايي در نمايش به شمار آورد. تئاتر بک که در زمره تئاتر فلسفي جاي ميگيرد، فلاکت و نگون بختي انسان گرفتار در دنيايي پوچ را نشان ميدهد که با فروپاشي ارزشهاي ديرينه و امکانناپذير شدن هم کنشي معنادار بين انسانها معناي زندگي در آن رنگ باخته است. بيگمان بکت ـ که يکي از پيامآوران انحطاط در عصر حاضر است ـ با زيرکي خاصي با بر ملاکردن روابط غيرانساني و حيات معنا باخته آدميان خود در جستجوي جامعهاي انساني با شالودههاي معنادار است. بکت سعي دارد مشکلات انسان معاصر را به تصوير بکشد؛ انساني که ميکوشد جايگاه خود را در اين جهان پيدا و خود را با شرايط آن سازگار کند. اين جستار فرصتي است تا بيش از پيش با جهان تئاتري بکت که سرشار از ايهام و مضاميني تکاندهنده است، آشنا شويم.
در اين مقاله، ما ديدگاه لكان را درباره زبان و ناخودآگاه بررسي ميكنيم. ديدگاههايي كه برگرفته از تئوريهاي «فرويد» است. ژاك لكان براي ناخودآگاه ذهن انسان ساختاري شبيه به ساختار زبان قايل است. يعني همان رابطه دال و مدلول حاكم در نظام زباني كه در ساختار ناخودآگاه ذهن نيز وجود دارد. به عبارت ديگر، همچنان كه بكارگيري دالهايي همچون اصوات و كلمات، زنجيرهاي از مدلولها يا معاني را در ذهن مخاطب ايجاد ميكنند، ناخودآگاه ذهن نيز در تماس با دالهايي همچون مزه خوراكيها، رايحه برخي اشياء يا اشخاص و يا ديدن بعضي از تصاوير، خاطراتي را از گذشته به صورت مدلولهايي در ذهن ما بيدار میكند. پيش از لكان، ساختارگراياني همچون كلود لوي ـ استروس نيز، براي تمامي فرايندهاي اجتماعي، از جمله زبان، ساختاري بنيادين قايل بودند كه غالب اوقات به شكل ناخودآگاه باقي ميماند. درست همانند زبان كه زنجيرهاي از واحدهاي نشانهاي و نمادين را تشكيل ميدهد، ناخودآگاه انساني نيز مجموعهاي از عناصر نشانهاي را كه حاصل اميال ارضاء نشده فرد است، همچون كدها و رمزگان زباني درخود ذخيره ميكند. لكان به تآسي از فرويد، ميان سه مفهوم «نيـاز»، «كشش» و «ميل» تفاوتي اساسي قائل است؛ و در حالي كه مفهوم نخست را يك نيرويي فيزيكي قلمـداد ميكند، براي دو مفهوم ديگر فرايندي روانشناختي قايل است. لكان فرضيه «عقده اديپ» را وارد نظام زباني ميكند. از ديدگاه او وقتي كه كودك متولد ميشود، در فضايي رقابتي با پدر، براي تصاحب مادر قرار ميگيرد، حال اين كودك يراي رقابت با پدر بايد در همان نظام نماديني كه پيش تر پدر وارد آن شده، حضور يابد و از زبان به عنوان ابزاري براي ايجاد اين گفتمان استفاده كند. اين مقاله تلاشي است تا چگونگي تشكيل گفتماني را با حضور عنصر زبان به عنوان نظامي نمادين نشان دهد، نظامي كه در ذهن كودك شكل گرفته تا او را در فضايي رقابتي با پدر براي تصاحب مادر قرار ميدهد.
از ميان مفاهيم گوناگون مطرح شده در ادبيات، بيگمان مفهوم «عشق» يکي از جذابترين و در عين حال چالشبرانگيزترين موضوعاتي است که در اشکال مختلف به آن پرداخته شده است. مارسل پروست نيز در «عشق سوان» به تحليل عشق و بررسي تاثيرات آن بر روان آدمي ميپردازد. از ديدگاه او، عشق حاصلي جز سرسپردگي در برابر معشوق نيست، و از ايجاد پيوند روحي در ميان آنها ناتوان است. پروست شالوده عشق را بر بنياد محروميت استوار ميکند. پيوند عاشقانه سوان و اودت نيز به عنوان نمونهاي از يک رابطه عاشقانه نافرجام است که نتيجهاي جز شکست در بر ندارد. پروست با ارايه تصويري نو از مفهوم عشق، آن را حاصل يک سوء تفاهم کم اهميت ميداند که با ترديد، ناآرامي و بيثباتي آغاز ميشود، و با دلزدگي و ملال پايان ميپذيرد. اين مقاله، به تحليل ديدگاههاي پروست درباره عشق در «عشق سوان» ميپردازد.