«بارون درختنشین» کتابی است از کالوینو که آن را از همه بیشتر دوست دارم و همیشه مثل یک بیانیه اخلاقی و سیاسی مرا در زندگی همراه کرده است. شاید غریب به نظر برسد که از درس سیاسی و اخلاقی کتاب صحبت کنیم که بعد از انتشار در سال 1957 به خاطر فقدان تعهد سیاسی مورد انتقاد شدید واقع شد. بارون درختنشین بسیاری از روشنفکران ایتالیا را رنجانید چون روش کرد که «ویکنت شقه شده» شش سال قبل نمیتوانست هم چون پرانتزی در آثار نویسندهای، که از جهات دیگر در فضای واقعگرایانهای مینوشته، دیده شود. با این رمان جدید راه کالوینو به سمت «لانه عنکبوت» تغییر کرد. او قطعا به طرف فن عروضی عجیبی حرکت میکرد و مثل موجبی به ساحل دنیاهای نو، کهکشانهای نامحدود، شهرهای نامرئی، مسیرهای فضایی زنونی برخورد میکرد و میشکست.
خبر مرگ ایتالو کالوینو را در 18 سپتامبر 1985 پشت میزم در تلار بویلستون دانشگاه هارواد خواندم. تلفن زنگ زد. از بوستون گلوب بود؛ تصور کردم که از من میخواهند درباره کالوینو چیزهایی بگویم. نه. این طور نبود. نه، همان روزی که ایتالو مرد زلزلهای به قدرت هشت درجه در مقیاس ریشتر بخشهای وسیعی از شهر من، بزرگترین شهر جهان، مکزیک را خراب کرد. طبیعت مکزیک دوست دارد تاریخ را به لرزه اندازد. هنگامی که اسپانیاییها در سال 1521 مکزیک را فتح کردند هنگامی که بر پایتخت استکها چیره شدند هم لرزید، و زمانی که مادرو، رهبر انقلابی در سال 1911 به سوی شهر حرکت کرد لرزید و با مرگ ایتالو کالوینو لرزید. آیا خدایان کهن مکزیک از مرگ داستان سرایی که تخیلیترین گفتگوهای خیالی را به آخرین امپراتور آزتک، مانته سوما نوشته بود، خشمناک شدند؟ نمیدانم که چهارده سال پیش در آن روز چه چیز مرا بیشتر تکان داد.
گفتن قصه ارتباطی مشخص را میان عناصر متعدد و اتفاقی، که در نظمی مشخص روی میدهند، برقرار کرد. هر جانور، هر شیء و هر ارتباطی از قدرتهایی مضر یا مفید بهره می برد، قدرتهایی که قدرتهای جادویی نامیده شدند؛ ولی باید قدرتهایی روایی خوانده میشدند، استعدادهایی که در کلمه و در تواناییاش به برقراری ارتباط میان خود و کلمات دیگر در حوزه گفتار نهفته است. روایت شفاهی نخستین، مثل قصههای عامیانهای، که از نسلی به نسلی دیگر تا به امروز به ما رسیده، برساختاری ثابت ـ و تقریبا میتوانیم بگوییم بر عناصری پیش ساخته ـ بنا شده، عناصری که تعداد کثیری از ترکیبها را ممکن میسازد. در این رهگذر، تخیل عامیانه، نه مثل اقیانوسی بیکران است و نه دلیلی دارد که همچون مخزن آبی با ظرفیت محدود، در نظر آید.
اومبرتو اکو متولد 1932 را در ایران در سالهای اخیر به عنوان روماننویسبرجستهای شناختند که با ترجمه رومان معروف او «نام گل سرخ» نامش بر سر زبانها افتاد. در اروپا نیز چهره داستاننویس اکو تازگی داشت ولی من او را از حدود سالهای 75 ـ 1974 به عنوان یک نظریهپرداز ادبی یا فیلسوف برجسته در فلمرو مسائل علمالجمال میشناختم و هنگامی که این مقاله او را، به منظور خاصی (در حقیقت تهیه کتابچهای در معرفی صورتگرایان روسی) ترجمه میکردم. هیچ گاه تصور آن را نداشتم که او به عنوان یک داستاننویسی برجسته شهرت جهانی پیدا کند. این مقاله پاسخی است که او به مجله «ضمیمه ادبی تایم» داده و مرتبط است با پرسشی که آن مجله از تمام صاحبنظران و متفکران برجسته اروپا و امریکا در باب موقعیت کنونی نقد ادبی در کشورهای مختلف اروپا کرده بود.