معتزله خردگرا که در «عصر زرین فرهنگ ایرانی ـ اسلامی» ـ قرون دوم تا چهارم ـ جریان فکری غالب را تشکیل میدادند، انسان را مختار یا مفوّض میدانستند. اما تفکر اشعری که از قرن پنجم به بعد بر جای معتزله نشست، به مه مختاریت و قدرت مطلق خداوند ولذا انسان همچون فاعل محدث باور داشت. هر چند مولوی به تفکر اشعری نزدیک است اما آرای او در باب جبر و اختیاز و فاعلی یا کاسبی انسان ویژه خود اوست و تنها با دورشدن از کلام و فلسفههای رسمی ـ که بیانگر قوانین عاماند ـ و ملحوظ داشتن اصول اندیشه لگزیتانسیالیتی مانند به رسمیت شناحتن تفرد و تنوع میتوان به ژرفای بینش مولوی راه یافت.
انديشه حافظ بر خلاف آنچه که حافظشناسي سنتي ارايه ميدهد، شالودههاي استواري دارد که شرح و گزارش شعر حافظ بدون دخالت دادن آنها، به نتيجه مطلوب و موجهي دست نخواهد يافت. اين بني آنها که در حقيقت همان دغدغهها و دل مشغوليهاي روزانه حافظ است و استخوانبندي تفکر او را تشکيل ميدهند، در شعر حافظ متعدد است اما از آن ميان ميتوان چهار شالوده و بنيان اصلي آن را بدين گونه برشمرد: انديشيدن به مرگ و ناکامي انسان، جبر گرايي، هستيشناسي شکاکانه، لذتجويي و هدنيسم.