اختلاف در فهم و کاربردِ اصطلاحات رایج در حوزه ادبیات داستانی، از مشکلاتی است که گاه مانع از فهم درست و مشترک داستان و تحلیل دقیق آن میشود. با اینکه بسیاری از این اصطلاحات به فرهنگها راه یافته و بر زبان اهل تحقیق جاری است، هنوز در کاربرد آن اجماعی وجود ندارد. همین امر، تشخیص و تمایز عناصر داستانی و در نتیجه، تحلیل داستانها را در عمل با مشکل روبهرو ساخته است. نویسنده در این گفتار، قصد دارد یکی از پرکاربردترین اصطلاحات حوزه روایتشناسی، یعنی بنمایه را با تأکید بر «نقشمایه آزاد» و «نقشمایه مقیّد» بازنگری کند. برای این منظور، اهمّ تعاریف موجود در فرهنگها را نقد میکند، درجه رسایی و نارسایی آنها را نشان میدهد و تعاریف مورد نظر خود را عرضه میکند. همچنین، انواع بنمایه را در داستانهای سنّتی فارسی طبقهبندی، و کارکردهای چهارگانه آن را در روایت تبیین خواهد کرد. بنمایه، اصطلاحی است ساختاری ـ معنایی که بیشتر با عناصر ساختاری داستان ارتباط مییابد نه صرفاً با جنبههای معنایی آن.
نزدیکترین مفهومی که برای این کلمه یونانی در زبان فارسی می توان یافت "کارکرد" است و برای کلمه تیاتر نیز "نمایشگاه" یعنی انجا که مردم چیزی می بینند مناسب خواهد بود. این دو کلمه ما را به یک حقیقتی راهبردی خواهد نمود و آن اینکه "درام" با عمل و حرکت آغاز شده و همه جا کردار را مقدم بر گفتار داشته است. زیرا در آن نخست رقص و پای کوبی و از آن پس سخن گفتن و مکالمه پیش می آید یا اول بدن در جنبش و تلاش می افتد و بعد روح و اراده ما به حرکت و کوشش شروع می کند. شک نیست که با گردش ایام در کیفیت درام تطور و تغییری ایجاد شده و امروز می توان درام های مربوط به روح را که جنبش و حرکت جسمانی آن نهایت مختصر است مشاهده کرد و یا احیانا دارم هایی را که هرگز نمی توان به نمایش آنها اقدام نمود......
تمثیل رویا به گونهای از داستانهای تمثیلی اطلاق میشود که عناصری چون رویاگونی، حضور راهنما، سفر به جهان ماورا، بازگشت به جهان بیداری و بازگویی داستان سفر، به شکل قراردادی در آنها تکرار میشود. متنهای این نوع ادبی ویژگی اسطورهها را دارند؛ بارها در متنهای پس از خود باززاده شده و با همدگیر در مکالمهاند. منشا این نوع داستانپردازی، به زمان و مکان معینی محدود نیست و در عالم اسطورهها و قبایل بدوی دور از قلمرو تمدنهای بزرگ جهان هم نظایری دارد. این نوع ادبی پیش از آنکه حاصل گردهبرداری تمدنی از تمدن دیگر باشندف به محتوای کهنالگویی بشر و تخیل او از مفهوم مرگ و زندگی دوباره وابسته است. با توجه به اینکه این نوع روایت ساختار واحدی دارد و از قراردادهای یکسانی پیروی میکند، در این نوشته کوشیدهایم ساختار و کارکردهای بیش از بیست روایت از سفرهای روحانی در چهان مردگان را در گستره زمانی و مکانی گوناگون استخراج، مقایسه و ذیل نوع ادبی «تمثیل رویا» دستهبندی کنیم.
از مفاهيم شناور و مورد اختلاف در فرهنگ ايراني، مفهوم «عقل» است که دايره معنايي وسيع و گاه متناقضي يافته است. ازاينرو، نحلههاي فکري مختلف برداشتهاي متفاوتي از آن ارایه کردهاند. همين موضوع، ما را بر آن داشته است تا به بررسي نحوه نگرش دو نحله متفاوت فکري (يعني حکيمان و صوفيان) از «عقل» بپردازيم و با بررسي اشعار دو نماينده برجسته آنها (ناصرخسرو و سنايي) نشان دهيم که ناصرخسرو، بدون اينکه در شعر خود به دفاع صوري از اين مقوله برخيزد، محتوا، تصاوير و ساختار شعرش، مبنايي عقلاني و منطقي دارد. برخلاف او، سنايي با اينکه در جاي جاي حديقه الحقيقه، ابياتي در وصف عقل و دفاع از آن آورده است چون ساختار ذهن او با منطقِ عقلاني همسو نيست، محصول کارش با عقل، مباينت يافته است. براين اساس ميتوان گفت که کاربرد صفت «حکيم» براي سنايي ـ البته در مفهوم مورد نظر ما ـ جز به تسامح روا نيست، حال اينکه ناصرخسرو «حکيم» به معناي دقيق کلمه بوده است. دليل اين امر، اين است که عقل نزد ناصرخسرو هم جنبه مادي دارد و هم بعدي معنوي، حال اينکه، عقل نزد سنايي در مجموع، عقل ديني است و تا حد زيادي از جنبههاي مادي فاصله ميگيرد.
قصهپردازي از سنتهاي رايج و ريشه دار در ادبيات همه ملل و به ويژه در ادبيات فارسي است. در اين فن، قصهپرداز با دخل و تصرف در قصههاي کهن، روايتي نو پديد میآورد که عصاره نگرش او و پيشينيان را با خود دارد. بر اين اساس، در طول زمان، روايتهاي متنوعي شکل میگيرد که هر يک بر پايه دستکاريهاي قصهپرداز و ميزان هنرمندي او میتواند با ريشهها و نمونههاي پيشين، مشابه يا متفاوت باشد. مطالعه در ساختار روايات متعدد از يک حکايت و مقايسه آنها، میتواند ما را به سرچشمههاي پيدايش قصههاي فارسي برساند، روند تکامل روايات را آشکار سازد و از کم و کيف دادوستد قصهپردازان، و نيز نوع تعاملات فرهنگها پرده بردارد. در اين مقاله حکايت «سليمان و مرد گريزان از عزرائيل» از مثنوي مولوي را بر اساس رويکرد ساختارگرايي، با دوازده روايت مشابه مقايسه میکنيم. نتيجه پژوهش نشان میدهد که مولانا نسبت به شکل داستانها و ساختار بيروني و دروني روايات خويش، آگاهي و اشراف کافي دارد و در مواجهه با داستان، همچون قصهپردازي صاحب فن، با هنرمندي تمام رفتار میکند.