در بين نمايشنامهنويسان، فيلمنامهنويسان و کارگردانان معاصر دنيا و به ويژه آمريکا، نام ديويد ممت بيترديد در زمره بهترين و مشهورترين آنان قرار ميگيرد. اين مقاله به تحليل و بررسي نمايشنامه گلنگري گلن راس، معروفترين اثر ممت و برنده جايزه پوليتزر ميپردازد. اسلوب و رويکرد ادبي به کار گرفته شده در اين مقاله، تاريخگرايي نوين و تمرکز بر نظريات ميشل فوکو است. در تحليل مباحث دروني نمايشنامه، به بررسي ردپاي نظام سرمايهداري آمريکا و چگونگي اعمال قدرت اين نظام بر قشرهاي مختلف جامعه خواهيم پرداخت. همچنين بر نقش قدرت و گفتمان غالبي که در اختيار صاحبان قدرت در هر نهاد قرار دارد، تأمل خواهيم کرد. از سوي ديگر، جايگاه جنسيت و ريشهيابي مفهوم آن و گفتمان رايج مربوط به اعتقاد و گرايش ديويد ممت در اين باره تشريح ميشود. به علاوه، بررسي دلايل عدم حضور زن در اين نمايشنامه به عنوان شخصيتي موثر و پررنگ، تحليل ارتباط مستقيم قدرت و جنسيت و چگونگي آشکارشدن اين ارتباط در درگيريها و کنش و واکنشهاي اجتماعي و شغلي، هدف ديگر اين مقاله است. سرانجام، کاربرد و نحوه استفاده ديويد ممت از زبان در مقام ابزاري جهت بسط و نمايش هنرمندانه موارد يادشده توضيح داده ميشود.
زبان مجموعه ای قراردادی از سمبل های صوتی است و چیزی نیست که به طریقی ناگهانی به وجود آمده باشد. تکامل زبان با تکامل خود انسان همگام بوده و تحقیق در پیدایش آن با تحقیق در زندگی انسان توام است. بسیاری براین باورند که همه زبانها از یک زبان اصلی منشعب گردیده و به تدریج شباهت خود را به زبان مادری از دست داده است. همه کسانی که با زبان یا آموزش آن سروکار دارند به احتمال زیاد این داستان کتاب مقدس را شنیده اند که: وقتی تمامی ساکنین کره زمین از یک زبان واحد چند کلمه ای استفاده می کردند انسانها در یک دشت بزرگ گرد هم آمدند و گفتند: بیایید برای خود شهر و برجی به بلندای آسمان بسازیم، و بدین ترتیب برای خود نامی باقی گذاریم. آنگاه خداوند به شهر و برج آنها درآمد و گفت"اگر انسان با داشتن یک زبان واحد بتوان برای اولین بار این چنین کار خطیری را انجام دهد بی شک بعدها نیز می تواند هر تصمیم دیگری را نیز عملی نماید. از این رو زبانشان را در هم و برهم می کنم تا قادر به درک گفتار یکدیگر نباشند".و آنگاه خداوند آنها را به سراسر کره خاکی پراکند تا بدین ترتیب آنها از ساختن شهر خویش صرفنظرکنند. این برج را برج بابل نامیدند. زیرا خداوند زبان آنها را درهم و برهم کرده بود...
این کتاب دربرگیرنده هفت مقاله به این ترتیب است: پیرامون زبان و زبانشناسی؛ فارسی، زبانی عقیم؟؛ جمله، واحد ترجمه؛ روانشناسی زبان؛ اهمیت استنباط در درک زبان؛ ادراک گفتار؛ و مقایسه مقولات اسم در زبان فارسی و انگلیسی. هر یک از مقالات واحد مستقلی است که میتوان بدون توجه به مقاله قبل و بعد از آن مطالعه شود؛ ولی در تنظیم آنها سعی شده است مباحث کلیتر و زودتر مطرح شود و مقالاتی که به نحوی با هم مرتبط هستند، کنار هم قرار گیرند. این مقالهها جنبه فنی زبانشناسی ندارند؛ ولی در نوشتن آنها خواننده غیرزبانشناس ولی علاقمند به مباحث زبان و زبانشناسی مورد نظر بوده است.
در معرفتشناسي ادبيات رمانتيك و عرفان اسلامي، خيال جايگاه ويژهاي دارد. در اين مقاله، تلاش بر اين است تا نشان داده شود كه: اول، معرفتشناسي رمانتيسيسم با معرفتشناسي عرفان اسلامي، از لحاظ ارزش و اهميتدادن به خيال، بسيار نزديك به هماند. به عبارت ديگر، در اين نظامهاي فكري، خيال ابزار مهم شناخت است. دوم، زيربناي معرفتشناسي خيالگراي رمانتيك و همچنين عرفان اسلامي وحدت است، بر خلاف معرفتشناسي عقلگرا كه مبناي آن ثنويت است. سوم، معرفتشناسي مبتني بر خيال، گونهاي از وجودشناسي را مطرح ميسازد كه با وجودشناسي عصر خرد و همچنين وجودشناسي فلسفي مبتني بر عقل، كاملا متفاوت است. وجودي كه خيال آن را درك ميكند، ثابت و ايستا نيست، بلكه پويا، متغيرن وسيال است. اين وجودشناسي در ادبيات رمانتيك و عرفان اسلامي، مشابه است. چهارم، اگر چه ديدگاههاي رمانتيسيسم و عرفان اسلامي درباره جهان شباهتهاي بسياري به يكديگر دارند، اما تفاوتهاي چشمگيري نيز دارند كه آنها را از هم ممتاز ميكند. در پايان اين مقاله، اين اختلافها نيز مورد بررسي قرار ميگيرند. در اين مقاله براي تبيين ديدگاه رمانتيسيسم درباره خيال و ارزش و جايگاه آن در معرفتشناسي، به نظريات شاعران و نويسندگاه رمانتيك انگليس، به ويژه كولرج، شلي، و كيتس اشاره ميشود، و در ارتباط با عرفان اسلامي، ديدگاههاي شيخ اكبر، محي الدين ابن عربي كه بنيادگذار عرفان نظري است، خصوصا در كتاب او، فصوص الحكم، مورد بررسي قرار ميگيرد.
نويسندگان ﺑﻴﺸﻤﺎري ﺑﻪ زندگي و آثار وﻳﻠﻴﺎم ﺷﻜﺴﭙﻴﺮ و تاثير آن در تروﻳﺞ ادﺑﻴﺎت اﻧﮕﻠﻴﺴﻲ پرداختهﺍند. اما در تئاتر معاصر، در پرﺗﻮ جنبش دانشجوﻳﻲ سال 1968، چهره ﺷﻜﺴﭙﻴﺮ ﺑﻪ عنوان نمايشنامهﻧﻮيسي که تحت تاﺛﻴﺮ قدرت بوده و بر اﻳﺪئولوژي آن صحه ميﮔﺬاشت، معرفي گشت. ﺑﻴﺸﺘﺮ نماﻳﺸﻨﺎمهﻧﻮﻳﺴﺎن معاصر ﺑﻪ بازآفرﻳﻨﻲ آثار او پرداختند تا در برابر گفتمان اﻳﺪئولوژﻳﻚ در آﻥها ﺑﻪ مخالفت برﺧﻴﺰند. ادوارد باند در نمايشنامه لير (1971)، شاه لير شکسپير را بازآفريني کرده، و لير را از خودکامهﺍي ﺑﻰتفاوت، ﺑﻪ مبارزي بر ضد قدرت خودکامه کوردليا ترسيم ﻣﻰکند. تام استاپارد نيز در نمايشنامه روزنکرانتز و ﮔﻴﻠﺪنسترن مردهﺍند (1967)، با بازآفريني هملت، دو چهره ناچيز در آن را ﺑﻪ دو چهره اصلي بدل ﻣﻰکند که سعي در رد نظرات اشرافي همچون هملت و کلاديوس دارند، اما در پايان در ﻣﻰيابند که بازيچه دربار شدهﺍند. اين نمايشناﻣﻪنويسان باور دارند که معرفي شکسپير همچون چهره ملي با نوعي فاشيسم برابر است. بنابراﻳﻦ، پژوهشگران کوشيدند تا با بررسي اين دو نوشتار مهم از دو نمايشنامه ﻧﻮيس مطرح که بيش از همه ﺑﻪ شکسپير پرداختند، و دو شاهکار وي را ﺑﻪ نقد کشيدند، ﺑﻪ بيان دلايل اسطورهﺯدايي از شکسپير، همانند الگويي براي فرهنگﺳﺎزي معاصر، بپردازند.