روايتشناسي (Narratology) دانشي است كه به ارزيابي ويژگي روايتمندي (Narrativity) و توصيف سازههاي روايي ميپردازد و از ميان انواع روايت، روايتهاي داستاني داراي توالي زماني و رخداد را مورد مطالعه قرار ميدهد. داستان حسنك وزير در تاريخ بيهقي گرچه صحت تاريخي دارد؛ اما با توجه به نوع روايت بيهقي از اين داستان و ظرايفي كه از نظر ساختاري در دل آن نهفته است و نيز اين نكته كه هر يك از قهرمانهاي داستان از حوزه كاركردهاي شخصيتي واقعي عبور كرده و گفتارها و رفتارهاي آنها در هر لحظه و در هر جاي داستان، تعمق مخاطب را ميطلبد؛ قابليت بررسي روايي و ريختشناسي را داراست. پشتوانه نظري اين تحقيق نظريه ريختشناسي ولاديمير پراپ روايتشناس روس است كه ساختار قصههاي پريان روسي را به هفت حوزه عمل و سي و يك نقش ويژه تقليل داده است. نگارنده ميكوشد، به ترتيب ذيل اصول اين نظريه را در داستان حسنك مورد بازكاوي قرار دهد: 1. چگونگي آغاز شدن داستان 2. آشنايي با شخصيتها و نقشهاي موجود در داستان 3. بررسي كاركرد و خويشكاري هر يك از اشخاص 4. بررسي روابط علت و معلولي يا كنشها و واكنشها 5. تحليلي بر ترتيب ارايه اطلاعات يا توجه به رابطههاي زماني ميان حوادث داستان 6. بررسي بحران يا گره تنش زا 7. دريافتهاي پاياني از خلال روايت بيهقي.
روايتشنو يكي از چهار نقش اصلي در روايت (نويسنده واقعي، خواننده واقعي، راوي و روايتشنو) است؛ از اينرو آگاهي از آن به شناخت ويژگيهاي متن روايي منجر ميشود. پرسش مقاله حاضر اين است كه تاثير علايق و واکنشهاي مخاطب در بسط داستان و نحوه گسترش پيرنگ چگونه است؟ و روايتشنو چه نقشهاي ديگري در روايت دارد؟ روايتشنو در مثنوي بسيار آشکار است؛ راوي مستقيم او را مورد خطاب قرار ميدهد و مخاطبي است که اقتدار دارد و از راه نظرها و پاسخهاي واقعي ادراک ميشود. بنابراين، نقشي تعيينكننده در روايت دارد تا جايي كه سوالها، پاسخها و کنشهايش حتي ميتواند مسير پيرنگ را تغيير دهد. به طور كلي، چهار نقش منحصربهفرد و مهم را ميتوان براي روايتشنوي مثنوي برشمرد كه در اين مقاله به بررسي اين نقشها ميپردازيم.
«تداخل سطوح روایی» به دو بخش کلی تقسیم میشود: حرکت از سطوح فراداستانی به سطوح فروداستانی و حرکت از سطوح فروداستانی به سطوح فراداستانی. در این جُستار انواع حالتها و مُدلهای نوع اول را با عنوان «تداخل درونی» در مثنوی ـ بهمثابه متنی شاخص در ادب فارسی که بیشترین نمود تداخل سطوح روایی را میتوان در آن جستوجو کرد ـ بررسی میکنیم.
در اين مقاله با استفاده از نظريهشناختي استعاره معاصر، كاركردهاي استعاره نور و خوشههاي تصويري مرتبط با آن يعني خورشيد، آفتاب، شمع، چراغ و... در غزلهاي مولوي تبيين ميشود. از رهگذر بررسي نور در ديوان شمس درمييابيم که شناخت و معرفت مقولهاي بصري است و به عنوان انگاره استعاري اوليه در ژرف ساخت اين اثر نمودار ميشود؛ مولوي با توجه به اين انگاره و انگاره ثانوي «جهانِ غيب نور است»، نور را به مثابه خدا، انسان کامل، مکان، خوراک و شراب، وجود، هدايت و اميد و نيز وسيلهاي براي تبيين مقوله فنا و بقا برميشمارد. اين انگارههاي استعاري براي تحليل و تبيين مقولات انتزاعي موردنظر مولوي بستري مناسب است و انسجام درونمتني غزلها را در پرتو ايدهاي واحد و انگارهاي نخستين به تصوير ميكشد.
در اين پژوهش با رويکردي تطبيقي، دو متن کلاسيک فارسي (داستانهاي بيدپاي و کليله و دمنه) با توجه به شيوه روايت آنها بررسي شده است. فرضيه مقاله، وجود تفاوتهايي در شيوههاي روايتگري اين دو اثر است به اعتبار وجود سبک گفتاري در يکي و سبک کتبي و منشيانه در ديگري. حضور راوي در آغاز حکايتها، راوي درون متني و برون متني، نقش راوي در برجسته کردن واژگان، لحن راوي، شيوه نتيجهگيري راوي (گوينده و نويسنده) در پايان حکايتها، نگرش راوي به شخصيتهاي داستان، حضور آشکار راوي در پايان داستان و چگونگي پايانبندي روايت، مواردي هستند که در دو کتاب مقايسه شدهاند و در نهايت فرضيه پژوهش (تفاوت دو روايت در شيوه روايتگري) اثبات شده است.