داستان لنتس (Lenz) اثر گئورگ بوشنر (Georg Buchner) ترسيم گوشهاي از زندگي نويسنده بزرگ دوره توفان و طغيان آلمان ياكوب ميشاييل راينهلد لنتس (1792- 1751) است كه بر اثر تنهايي و افسردگي روحي از محيط خانوادگي و اجتماعي خود ميگريزد و پس از قطع رابطه با گوته و طردشدن از شهر وايمار، براي نجات خويش به كشيش ابرلين (Oberlin) پناه ميآورد. بوشنر اثر لنتس را زماني نوشت كه روشنفكران زيادي به دليل معضلات اجتماعي كه معلول نظام خودكامه نجبا بود منزوي، منفعل و دچار افسردگي شديد روحي بودند. بررسي دقيق زندگي قهرمان داستان، نمايانگر آثار ويرانگر اين افسردگي روحي فردي و خمودي اجتماعي است كه نتيجه آن جنون و خودكشي افرادي همچون لنتس بود. بنابراين اين اثر نوشتهاي است انتقادي از اوضاع نابسامان اجتماعي و سياسي دوران حيات لنتس و خود نويسنده در عصر بيدر ماير (Biedermeier) كه درآن توده مردم مايوس و جامعه خمود و بيروح بود. هدف بوشنر از نوشتن اين اثر، نشاندادن سرنوشت غمبار يك فرد نبود، بلكه فرد در اينجا به عنوان نماينده جامعهاي بحران زده است كه راه نجاتي نمييابد. بنابراين بوشنر به دليل تشابهات زياد بين دو دوران تاريخي، در حقيقت سرنوشت خويش و مشكلات نيمه اول قرن نوزدهم ميلادي را در اين اثر مطرح ميسازد.
این پژوهش برآن است تا بر پایه نظریه «خواننده نهفته در متن» از ایدن چمبرز، دو داستان از تازهترین آثار احمدرضا احمدی، پروانه روی بالش من به خواب رفته بود و دخترک، ماهی، تنهایی را بررسی کند. چمبرز، برای شناخت خواننده نهفته و ویژگیهای او، بررسی چهار عنصر سبک، زاویه دید، طرفداری و شکافهای گویا را پیشنهاد میکند؛ عناصری که در کتابهای کودک اهمیت بسیار دارند و نویسنده به یاری آنها میتواند با خواننده ارتباط برقرار کند و او را به درون متن فرابخواند. یافتههای پژوهش نشان داد، خوانندگان نهفتهی آثار احمدی، کودکانی اندیشمند و توانا با تخیلی ناب و روحی کنجکاو هستند که میتوانند از زیباییهای متن لذت ببرند و به کشف مفاهیم نهفته در آن بپردازند. همچنین عمق و ژرفای آثار او میتواند نوجوانان و بزرگسالان را نیز به خواندن داستانهای او برانگیزد و لذت مخاطبان سنین دیگر را به دنبال آورد.
تئاتر روايي برتولت برشت كه نقطه مقابل تئاتر ارسطويي است، تحول عظيمي را در ادبيات نمايشي آلمان به وجود آورد. مهمترين وجه تمايز بين تئاتر ارسطويي و غيرارسطويي، نوع نگرش و تاثيري است كه اين دو نوع تئاتر روي تماشاگران ميگذارند. از ديدگاه برشت، محور موضوعي تئاتر ارسطويي، قضا و قدرگرايي و دغدغههاي فردي است. او با طرح تئاتر روايي بر اين نوع طرز تفكر كه قرنها بر ادبيات نمايشي جهان به خصوص اروپا حاكم بود، خط بطلان كشيد و پيشنهادهايي براي اصلاح ساختارهاي سنتي نمايشنامه نويسي ارائه داد. برشت در پي تغيير نوع نگرش بيننده تئاتر بود و براي دستيابي به اين هدف ميكوشيد فرايند ادراك مخاطب را زير سوال ببرد و براي فهم درست پديدهها، امور بديهي را ناشناخته و حيرت آور جلوه دهد. اين روش او كه به عنوان «بيگانهسازي» مشهور است، با هدف ايجاد ديد انتقادي بيننده، بين تماشاگر و نمايش فاصله ايجاد ميكند. اين جستار در صدد است كه با تقابل تئاتر روايي برشت و تئاتر ارسطويي، جهت فكري برشت را در گستره تئاتر روايي و شيوههاي مختلف فن بيگانهسازي وي را با استناد به نمايشنامه ننه دلاور و فرزندانش به تصوير بكشد.
پژوهش حاضر با استناد به نمایشنامههای ادیپ شهریار اثرسوفکلس و ننه دلاور و فرزندانش اثر «برتولت برشت»، به کمک مثال¬های متعدد از دو اثر مذکور، به مقایسه تحلیلی اصول تئاتر ارسطویی و روایی میپردازد. مبانی تئاتر ارسطویی برگرفته از اثر فن شعر ارسطو است که تا قرن هجدهم میلادی تنها روش حاکم در ادبیات نمایشی محسوب میشده است. هدف این شیوه نمایشنامهنویسی، تزکیه احساس است که به وسیله استغراق، حس همدردی و ترس در تماشاگر ایجاد میشود. وجود «وحدت سهگانه»، «اوج نمایشنامه» و «پریپتی» (بازشناخت) و «لحظه اولین و آخرین هیجان در نمایش»، از دیگر اصول برجسته این نوع تئاتر محسوب می شود. مبانی تئاتر روایی بر نظرهای برتولت برشت در زمینه نمایشنامه¬¬نویسی نوین و غیرارسطویی استوار است. برشت، معتقد است که باید به اتفاقات روزمره و بدیهیات به¬وسیله بیگانهسازی، غرابت بخشید تا آنها بازشناخته شوند و زمینههای نقد و داوری در بیننده ایجاد شود. از جمله این فنون بیگانهسازی عبارتاند از: دوگانگی نقش بازیگر نمایش؛ ناسازی در فکر و عمل بازیگر؛ جهش زمانی؛ قطع روند داستان به وسیله موسیقی؛ صحنه¬آرایی با نورزیاد؛ صحنه نیمه خالی با پرده نیمه¬باز؛ وجود عناوین در ابتدای هرصحنه و نصب تابلوها با عناوینی که تماشاگر را از توهم برهاند که در نمایشنامه ننه دلاور و فرزندانش استفاده شده است.