اغلب گمان میکنند که منظومه «صدای پای آب» سپهری منظومهای صرفاً توصیفی ـ شاعرانه است. اما این مقاله، از طریق آگاهیهای به دست آورده، ثابت میکند که در لایههای پنهان این منظومه کارکردی فلسفی نهفته است. همچنین در این اشعار بین عناصر و پدیدههای طبیعت نوعی کنش هستیشناسی دیده میشود؛ زیرا سپهری از جمله شاعرانی است که هم از آموزههای مکاشفهای و هم از قابلیتهای توصیفی و هنری برخوردار بوده است. سپهری با درکی هوشمندانه، مفاهیم معنادار عناصر را به خوبی درمییابد و سپس تلویحاً رابطه دیالکتیک پدیدهها و نوع نظم کیهانی آنها را در قالبی شاعرانه بیان میکند. اندیشیدن به اضلاع و کانون های ارجاعی و فکری منظومه نشان میدهد که او زوایای پنهان این شعر را در منزلتی تعالیگرایانه و با رویکردی غایتشناسانه فراهم آورده است. از رهگذر دریافتها، به جرئت میتوان گفت که شاعر در این شعر صرفاً در پی توصیف و بیان لذت نفس در قالب و نگاهی شاعرانه نبوده است، بلکه از این رهیافت مبانی بنیادین وجودشناسی را به گونهای معرفتشناختی تبیین کرده است. از اینرو، نگارنده در این مقاله با چنین نگرش و دریافتی و با استفاده از روش مطالعه کتابخانهای و با شیوه تحلیلی ـ فلسفی به گردآوری مطالب و اثبات نظریات خود مبادرت ورزیده است.
در قلمرو شعر معاصر، هر گاه سخنی از حماسه به میان میآید، بیدرنگ باید از «آرش کمانگیر» سروده سیاوش کسرایی نام برد. در این منظومه، رشتههای هیجان و حس ملی، ابعادی انسانی و اجتماعی مییابد. این کتاب بحثی درباره دیالکتیک این منظومه میباشد.
مقایسه دو شعر بلند «صدای پای آب» «سهراب سپهری» و «والت ویتمن» نشانگر ذهنیت روانی و اخلاقی این دو شاعر است. اگر چه تأثیر دیدگاه ویتمن بر این شعر سپهری کاملا مشهود است، اما این تأثیرگیری به ورای یک تقلید ساده قدم مینهد و بارتابی از ساختار تازه در شعر و سرودن شعر است. این دو شعر که روایتی از سیاحت این دو شاعر است، بیانگر تجربیات درونی و برونی و مشاهدات این دو در مسیر روشنایی، حقیقت و وحدت است.
نشانه معناشناختي از جمله نظريههايي است که موجب ميشود نظام ايستا و مکانيکي نشانهشناسي ساختگرا به نظامي سيال تبديل گردد. اين نظريه بر پايه اصول پديدارشناختي و جريان يابي نشانهها قرار دارد و ميکوشد تا تبيين کند که چگونه نشانهاي با برخورداري از نظامهاي معنايي، در روند نشانهپذيري و معنايابي متکثر قرار ميگيرد. همچنين آشکار ميسازد که عامل انساني چطور و چگونه تاثيري را در رابطهسازي بين دال و مدلول به وجود ميآورد. اين مقاله از رهگذر اين نظريه تلاش ميکند تا پاسخ مناسب اين پرسشها را بيابد که: چگونه فرهاد در مسير نشانهپذيري متکثر و معنايابيهاي عميق واقع ميشود؟ و خسرو در اين رويکرد چگونه شرايطي دارد؟ و چرا فرهاد پايگاهي مرجع و اسطورهاي مييابد؟ و خسرو به نشانهاي نازل و فروکاسته تبديل ميشود؟
برپایه رویکرد بلاغت جدید و بهرهگیری از نظریّه امپسن در باب ابهام، نباید ابهام در کلمه و کلام حافظ را پیش فرضی صرفاً هنری تلقّی کرد، بلکه وقایع شگفت قرن هشتم حافظ را ناگزیر ساخته است تا از روی درایت و فهم موقعیّت، ترفند ابهام را هم در بُعد هنری و هم در بُعد عقلانی در غزلهایش به کار گیرد. اصولاً مقوله ابهام در غزلهای حافظ مکث و سکوت معنادار و اندیشمندانهای است که وی آگاهانه بدان دست یافته و آگاهانه از آن نیز استفاده کرده است. دریافت این دستگاه فکری، قاعدتاً از طریق تأمّل به قراین زبانی و روابط ارجاعی درون متنی و برون متنی میسّر خواهد بود. بدین ترتیب، این مقاله با طرح چنین فرضیهای با استفاده از ابزار مطالعه کتابخانهای با شیوه تحلیلی کوشیده تا این رابطه را با ذکر شواهدی به اثبات برساند.